درددل آخرین مطالب آرشیو وبلاگ
پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ
پنج شنبه 90 مهر 28 :: 5:39 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . واااااااااای نمی دونم چرا از روزی که از مشهد برگشتم از زمین و آسمون داره واسم می باره !!!!!
حالا این چیزا روکی به من گفت ؟ هم اتاقی همون مرتیکه آشغال . وقتی اشغالایی مثل این مرتیکه قرآن خون و روزه بگیر و نماز خون باشن که تکلیف دیگران معلومه !!!!!!! شما هم مسئول منی هم مسئول حراست . تا حالا شده از من یه مورد حراستی ببینی ؟ گفت نه . گفتم پس یه چنین جریانی هست و پیگشریش کن . به مدیریت هم بکشونش تا بفهمه چه آشغالائی رو پیش ناموس مردم گذاشته . البته من به هیچ کس عین حرف رو نزدم هان . تا امروز که به خواهر مینا و مژگان یه دوست دیگه ام گفتم . اونم واسه اینکه مینا و اون مرتیکه با هم تبانی کرده بودند که بگند اون مرتیکه گفته برو به همکارت بگو مانتوش تنگه !!!!!!!! به حراست گفتم مانتوی من تنگه ؟؟؟؟؟ گفت نه ......... گفت تازه باشه به اون مرتیکه چه ؟ مگه اینجا حراست نداره ؟ خلاصه امروز قضیه به مدیریت کشیده شد و مینا اومد جلوی چشم دکتر تو چشای من زل زد و به روح مامانش قسم خورد !!!!! که من فقط به تو گفتم که یکی گفته مانتوت تنگه !!!!!! هر چی تو چشاش نگاه کردم گفتم مینا تو اینو به من گفتی ؟؟؟؟؟؟؟ تو منو و رفاقتمون رو به اون مرتیکه می فروشی ؟ دکتر بهش گفت من نمیگم عین جمله اش رو بگو ولی بگو غیر از این چیزی گفته ؟ گفت نه ! ولی خوب دکتر خودش فهمید چه خبره . من خیلی چیزا بش گفتم . اونا هم اون مرتیکه رو کشونده بودن بالا و موتورشو گذاشته بودن زمین . بعد که رسیدم خونه مینا خانم زنگ زده و پشت تلفن گریه گریه که چرا گفتی ؟ دکتر منو بیرون می کنه . گفتم تقصیر خودته چرا نگفتی ؟ گفت آخه چی بگم ؟ گفتم اونا که می دونن من دروغ نمیگم ولی تو خودتو این وسط خراب کردی که دیگه هیچ کس به حرفات اعتمادی نمی کنه . داشت پشت تلفن گریه می کرد که گفت فکر کنم شوهرم اومد و قطع کرد . حالم دیگه داره از این کار و رفقا و همه چی به هم می خوره . دلم می خواد رابطه ام با همه شون رو قطع کنم . وااااااااااااااااااااااااااای خدا نمی دونم چه کنم با این همه پستی .........
بعد نوشت : سلام . پنجشنبه بعدازظهر چند تا اس ام اس دادم واسه مینا و خواهرش مبنی بر اینکه چرا دروغ گفتن و منو به اون مرتیکه فروختند و اینکه مینا با به روح همون مامانش واگذار می کنم که بهش قسم دروغ خورد . موضوع مطلب : یکشنبه 90 مهر 24 :: 2:59 عصر :: نویسنده : بهار
سلام سلام سلام ....... موضوع مطلب : پنج شنبه 90 مهر 21 :: 10:17 صبح :: نویسنده : بهار
سلام به همه دوستان عزیز . الان که دارم می نویسم مشهد هستم و نایب الزیاره همه شما . باور کنید به یاد همه تون بودم . امیدوارم که امام رضا ( ع ) امسال هم مثل بقیه سالها دست رد به سینه مون نزنند . بیشتر از این نمی تونم بنویسم . یا علی ......... موضوع مطلب : یکشنبه 90 مهر 10 :: 5:32 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . اومدم بگم اگه خدا بخواد از 18 تا 22 مهر قراره بریم مشهد . به قول زهره التماس کنید دعاتون کنم ..... موضوع مطلب : دوشنبه 90 مهر 4 :: 3:22 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . دیگه خودمم اعتراف می کنم که وبلاگم بدجور تار عنکبوت بسته ولی دل و دماغ نوشتن یا هیچ کار دیگه ای رو ندارم . فعلا تا اطلاع ثانوی مجبورید تار عنکبوتای وبلاگم رو تحمل کنید .........
بعدنوشت ::
خدا گوید تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
شروع کن ، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من... چقدر این شعر قشنگه نه ؟؟؟؟؟
موضوع مطلب : جمعه 90 شهریور 25 :: 11:7 صبح :: نویسنده : بهار
سلام . خیلی تعجب می کنید که اینقدر زرنگ شدم نه ؟؟؟؟؟ خوب دیگه ما اینیم !!!!!!!!! اول عکسهای پیرغار که واسه عید فطر رفتیم اونجا : اون کوهی که گفتم من و بابک دوبار از پله هاش تا بالا رفتیم آب چشمه پیرغار که واقعا زلال بود . ببینید انگار اصلا آبی نیست !!!!!!!! یه منظره دیگه از رودخونه پیرغار صحنه بالای رودخونه تصاویر باغ گلها نمایشگاه دائمی گل کاکتوس باغ گلها البته باید بدونید که در مورد باغ گلها ،عکس هیچ وقت نمی تونه زیبائی واقعی رو به تصویر بکشه عکس اون سوسک مهربانی که من باهاش بهار رو ترسوندم ( بابک ) سوک نمکی متعلق به نیم قرن پیش از میلاد تصاویر باغ پرندگان
موضوع مطلب : دوشنبه 90 شهریور 21 :: 5:33 عصر :: نویسنده : بهار
خدا بگم چکار کنه بابک رو که هنوز بدنم داره می لرزه . بعد از اینکه آپ کردم می خواستم برم دستشوئی دیدم در حمام بازه . خواستم درش رو ببندم دیدم انگار یه چیزی روی تشته . چراغ رو روشن کردم دیدم وااااااااااااااااااااااای چشمتون روز بد نبینه ........... یه خبر خوب : دیروز بعد از اینکه آپیدنم تموم شد یه اس زدم به توتی جون که آپیدم و بعد یه اتفاق خیلی خوب افتاد . توتی بهم زنگ زد و من برای اولین بار صدای قشنگش رو شنیدم . خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم از شنیدن صداش . توتی جون مرسی عزیزم .....
موضوع مطلب : دوشنبه 90 شهریور 21 :: 4:1 عصر :: نویسنده : بهار
سلام سلام سلام ....... خوب هستید ؟ میخام سعی کنم یه کم به نصیحت ملیحه جون گوش کنم و پستهای کوتاه بنویسم البته بگم که خیلی قول نمیدم ولی سعیم رو می کنم . بعداز ماه رمضون من و بابک هر دو از نظر اندامی بدجوری به هم ریختیم و به برکت وجود زولبیا بامیه های خوشمزه به طرز فجیعی چاق شدیم و شکم درآوردیم . به خاطر همین تو این فکر هستیم که یه کم پیاده روی کنیم تا شاید فرجی بشه و دوباره به اندام قبلی برگردیم . دیشب اولین شبی بود که این کار رو کردیم و برای برگشتن به خونه خودمون موتور رو خونه مامانم اینا گذاشتیم و پیاده اومدیم خونه . نزدیکیای خونه که رسیدیم داداشم یه اس واسم فرستاد که دیدم خالی از لطف نیست که بذارمش توی وب و نظرات دیگران رو جویا بشم . اس جالبی بود . فقط خواهش می کنم با شناختی که توی این مدت از من پیدا کردید و به صورت واقعی و بی رودربایستی نظرتون رو بگید . ممنون میشم . و اما اون اس ام اس : تصور کن که من چند وقتی هست که فوت کردم و رفتم اون دنیا . اون وقت اگه یه روز یه جائی حرفی از من شد میگی یادش بخیر چه .............................. ؟؟؟؟؟!!!!!!! توی این ادامه چی می نویسید ؟؟؟؟ البته من این اس رو به زهره ، باران و توت فرنگی فرستادم و جوابهای محبت آمیزشون رو دریافت کردم . ولی از اونها هم خواهش می کنم دوباره نظراتشون رو اینجا بنویسن . فکر کنم بازی جالبی باشه . منتظرتون هستم .... قربان شما ......
موضوع مطلب : یکشنبه 90 شهریور 20 :: 9:50 عصر :: نویسنده : بهار
سلام . چون بابک با کامی کار داره مجبورم خیلی مختصر و مفید بنویسم . موضوع مطلب : شنبه 90 شهریور 12 :: 6:30 عصر :: نویسنده : بهار
سلام به همه دوستای گل گلاب . جریان عید فطرم شد یکی از همون یهوئیا !!!!!! صبح طرفای 9 و اینا بود مامانم زنگ زد گفت میاین واسه نهار بریم بیرون مثلا زرین شهری جائی که آب باشه . گفتم بریم ما که بیکاریم میریم . گفت پس زود آماده شین که خیلی دیر نشه . بابک گفت من حوصلم سر میره تو ماشین بشینم و رانندگی نکنم به بابات بگو ماشین نیاره ما با ماشین میریم . دم خونه مامان که رسیدیم یهو بابک گفت بریم بازفت دیگه ؟؟!!!! عمادم واسه اینکه کم نیاره گفت آره بریم . حالا بابای من یه اخلاقی داره که واسه توی خود شهر پارک اومدن هم کلی نق می زنه وای به حال بیرون شهر و وای تربه حال اینکه بگی بریم شب بمونیم !!!! خلاصه طی یه توطئه از طرف من و بابک و عماد و کاملا مخفیانه از بابا تصمبم گرفتیم بریم بازفت !!!!! عماد گفت پس من میرم چادر بردارم ما هم الکی به بابا گفتیم بریم یه چند تا پتو بیاریم بشه ظهر یه چرتی زد !!!!! بعد ما اومدیم خونه خودمون و یه چند تا لباس واسه بابک و بالش و پتو برداشتیم و هنوز نذاشتیم بابا متوجه بشه و تا خواستیم راه بیفتیم عماد واسه اینکه به بابا آمادگی بده واااااااااای بابا رو بگیر تیرش می زدی خونش درنمی یومد . گفت : چی ؟؟؟؟!!!!! بازفت ؟؟؟؟؟؟ من قرصامو نیاوردم هوا سرده دوره ........ خلاصه کلی نق زد و ما هم یه گوش رو کردیم در و اون یکی رو دروازه و ده برو که رفتی ....... هی وسط راه می گفت : ببین چطوری گولم زدند ها . ماشین نیار ما میاریم و بذار پتو برداریم و این چیزا همش کلک بود نه ؟ هر چی می گفتیم بابا بخدا یه دفعه ای تصمیم گرفتیم باورش نمی شد که !!!!! مامانمم می گفت هیچی برنداشتیم وسایلمون کافی نیست میریم درمی مونیما . ما گفتیم همه چی همه جا هست بیابون که نیست می خریم . خلاصه تقریبا ساعت 11 بود راه افتادیم و جای دشمنتون خالی یه یک ساعت و نیمی رو توی ترافیک ورودی زرین شهر موندیم چون زیر پل رو خراب کرده بودند و افتضاحی بود واسه خودش . طرفای ساعت 4 بود رسیدیم پیرغار . بعد از فارسون و ده چشمه . جای خیلی قشنگی بود . کوه و آب و غار و چشمه و خلاصه خیلی قشنگ بود . ولی خیلی شلوغ بود . کلی گشتیم تا یه جای خوب کنارآب گیرمون اومد ولی خیلی خوشگل بود . البته عکس هم گرفتیم اگه وقت شد می ذارم تو وب . تازه وقتی رسیدیم عماد نشسته گوشتا رو سیخ گرفته و با اجازتون ساعت 5 بود که نهار خوردیم . ولی از بس گرسنه مون شده بود کلی هم چسبید جاتون خالی . بابا هی امید داشت بتونه ما رو راضی کنه شب برگردیم ولی به هر دری می زد بسته بود !!!!!!! فقط هی به مامان نق می زد . طرفای عصر کنار آب خیلی سرد شد رفتیم یه آلاچیق پیدا کردیم و نقل مکان کردیم به اونجا . بعدم شب شد و نماز خوندیم و حالا تو فکر اینکه شب چی بخوریم ؟!!! یه کم کباب مونده بود بعدم بابک و عماد رفتند ماست موسیر و گوجه و تخم مرغ و نون و چیپس و اینا خریدند و جاتون خالی کلی چیپس و ماست موسیر خوردیم و بعدم شام همون اما چه خوابی !!!!!!! هر کدوممون به اندازه یه وری خوابیدن جا داشتیم !!!!! مگه می شد تکون خورد ؟؟؟؟؟ تازه مینا هم پائین پای همه خوابید !!!!!!!! طرفای صبح یه کم سرد شد ولی در کل خوب بود . یه کوهی اونجا بود که تا بالای قله اش رو پله گذاشته بودن . من و بابک یه بار دم غروب رفتیم بالا یه بارم صبح فرداش تا هوا خنک بود . خیلی خوب بود ولی پشت پای من هنوزم از اثرش درد می کنه !!!!! وای ساعت 6 صبح طه یهو از خواب بیدار شده بود و اومده بود دم در چادر که بره بیرون . اگه بابک نگرفته بودش که رفته بود !!!!! کلی خندیدم . بعد از صبحانه یه کم رفتیم دور زدیم و بعد با عماد و مامان و طه و مینا رفتیم کنار حوض ماهی قزل آلا که واسه نهار ماهی بخریم . وای که چقدر خندیدیم . قبلا از ترسو بودن طه واستون گفتم . بنده خدا توی شجاعت به مامانش رفته که از صدای باد هم می ترسه !!!!!! رفتیم کنار حوضی که ماهی توش بود بابک اون طرف حوض ایستاده بود و به طه اشاره کرد که بیا اینجا ماهیها رو ببین . عماد هم دستش رو گرفت که ببردش اونطرف ولی طه یه جوری پا در هوا شد و واسه اینکه تعادل خودش رو حفظ کنه چنگ زد و پشت رون یه خانم جوون رو که داشت با اون خانوم هم شجاع تر از طه !!!!!! فکر کرد یه جونوری چیزیه مثل جت از جا پرید و چسبید به شوهرش و شروع کرد به جیغ کشیدن که این چیه !!!!!!!! بعد که برگشتند و نگاه کردند دیدند طاهاست دوتائیشون از خنده روده بر شده بودند و منم که از پشت داشتم این صحنه رو می دیدم از خنده روی پا بند نبودم . همه اینائی که حالا ماهیها رو از تو حوض انداختند تو نایلون و بردند کنار آب که تمیز کنند . خوب این ماهیها داشتند جون می کندند و هی تکون می خوردند . طه هم ایستاده بود کنار نایلون . یهو این بچه پسر شجاع هم جیغ می کشید و بالا و پائین می پرید و نمی دونید چکار می کرد !!!!! دیگه نمی دونید که چه صحنه خنده داری بودا . خیلی خندیدیم . واسه سرخ کردن ماهیها آرد می خواستیم که من و بابک پیاده راه افتادیم و رفتیم توی روستای بغلی و کلی پیاده روی کردیم و آرد خریدیم و برگشتیم . خوب بود دوست داشتم جاتون خالی خیلی خوشمزه شد ماهیها . نهار رو که خوردیم یه چرتی زدیم و دیگه می دونستیم که بابا کم کم داره جوش میاره . ساعت 5 بود که دیگه علیرغم میل باطنی جمع و الکی الکی رفتیم و شب هم موندیم و خوش هم گذشت . دیروزهم جاتون خالی با مامان بابک رفتیم پارک سر پل خیلی قشنگ بود کلی هم عکس گرفتیم . همون جا بابک گفت حالا خوبه که باران بیاد اصفهان که بتونیم بیاریمش اینجاها که قشنگه اگه بشه پائیز و زمستون که دیگه فایده نداره اما کو گوش شنوا ؟؟؟؟؟؟!!!!! خلاصه گفته باشم هر کی از یه شهر دیگه میخاد بیاد اصفهان حالا بیاد که هنوز قشنگیا هست اگه سرد شد همه جا بی روح میشه ها . شنیدم که انگار آب رو هم باز کردند اگه آب خوب دیگه الانه که دوباره صدای ملیحه دربیاد که چرا پست طولانی می نویسی . خوب چکار کنم دلم نمیاد این خاطرات رو ثبت نکنم . حیفه بخدا ........ ولی دیگه جدی جدی خودمم خسته شدم . قربان همگی یا علی ...........
موضوع مطلب : |
||